سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 رهبر - بچه های کوچه خاطره

بابات کو؟

چهارشنبه 88 مرداد 28 ساعت 9:9 عصر

 

 

بابات کو؟

 

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟

رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.

آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.


کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 103


نوشته شده توسط : گمگشته دیار محبت

نظرات ديگران [ نظر]


عملیات متهورانه

یکشنبه 88 مرداد 25 ساعت 2:54 عصر

 

 

 

 

 

عملیات متهورانه

    رشید ضامن نارنجک را کشید و با لنگ های درازش خودش را به اتاقک کاهگلی درب و داغون رساند. روی پنجره های اتاقک به جای شیشه، مشمع پاره و پوره کشیده بودند که باد تکانش می داد. رشید نعره زد: «بیایید بیرون نامردها! و الا تکه تکه تان می کنم.» از همان دور آب دهانم را از ترس قورت دادم و دستانم را دور دهان کاسه کردم و گفتم «رشید جان، جان مادرت این دفعه را بی خیال شو. آبرویمان می رودها!». رشید سر برگرداند و بهم براق شد.

-  جا زدی سرباز رشید اسلام؟ نترس من اینجام!

   خیلی بهم برخورد، اما جلوتر نرفتم. رشید دستش را عقب برد. انگشتانش از روی ضامن نارنجک شل شد و دوباره فریاد: «خودتان خواستید! هزار یک، هزار دو....» نارنجک را انداخت تو اتاقک. چسبیدم زمین دست هایم را گذاشتم رو گوش هام و چشم دوختم به اتاقک. رشید چسبید به دیوار کاهگلی و سرش را به دیوار تکیه داد. تا خواستم بگویم بیاید کنار، صدای انفجار وحشتناکی بلند شد و اتاقک رو رشید هوار شد. سرم را بین دستانم قایم کردم. سنگ و تگرگ رو سرم و بدنم باریدن گرفت. چند لحظه بعد که اوضاع آرام تر شد. فریاد خفه رشید از میان گرد و خاک به گوشم رسید که «ای وای مردم! نجاتم بدید» پشت بندش یک بابایی لخت و خاکی، حوله دور کمر بسته از پشت اتاقک هوار شده بلند شد و شروع کرد به هوار کشیدن:

-  کمک، کمک ما بمباران شدیم.

    مانده بود معطل. از یک طرف آن بدبخت حوله به کمر قاطی کرده بود و بالا و پایین می پرید و کمک می خواست و از سوی دیگر رشید تا کمر زیر آوار بود. گیج و منگ به طرف اتاقک رفتم. از لا به لای نخل ها سر و کله بچه ها پیدا شد. جلوتر از همه امیر بود که شلنگ تخته زنان می دوید. امیر رسید بهم و با وحشت پرسید: «چی شده نریمان، صدای چی بود؟» جوان حوله به کمر دوید جلو و نعره زد: «زدند، من تو حمام پشت اتاقک بودم که بمباران شدیم!» امیر و دیگران رفتند سراغ رشید و با هزار مکافات کشیدنش بیرون. یکی قمقمه دستم داد. آبش را خوردم و کمی هم رو سر و صورتم ریختم. حالم جا آمد. سپیدی خاک، رشید را مثل پیرمرد ها کرده بود. بچه ها دوره مان کردند و سوال پیچمان کردند.

-   چی شده؟

-  خمپاره بود؟

-  خمپاره که این جا نمی رسد. حتماً توپ دوربرد بوده.

    جوان حوله به کمر که حالا کمی حالش سر جا آمده بود گفت:«یعنی هواپیما نبود؟» بعضی ها خندیدند. جوان حوله به کمر تازه متوجه شد که به چه وضعی در آمده. فلنگ را بست. امیر گفت: «اتاقک چرا منفجر شد؟» در حال تکاندن لباسم گفتم: «همه اش تقصیر این رشیده! هر چی بهش گفتم درست نیست اتاقک را منفجر کنیم، گوش نکرد.» چشمان امیر از تعجب گرد شد:

-   چی؟ شما اتاقک را منفجر کردید؟ چرا؟

  رشید که به زحمت از جا بلند شده و لباسش را می تکاند به من توپید که: خوب داری خودت را به موش مردگی می زنی. من گفتم برای تمرین نارنجک بندازیم یا خودت گفتی؟» اوضاع بی ریخت شد. دور و بری ها شروع کردند به هرهر کردن و مچل کردن ما. امیر با عصبانیت گفت: که اینطور؟ مگر نگفته بودم این خانه ها صاحب دارد و ما حق نداریم خرابشان کنیم؟» رشید که دوباره نشسته بود و پای ضرب دیده اش را می مالید، گفت: «کدام مردم؟ اینجا که جز ماها کسی نیست.» امیر با ناراحتی راه افتاد. ما هم لنگ لنگان پشت سرش.

-  پاک آبرو ریزی کردید. قرار بود این خانه ها را که به زور از چنگ دشمن در آوردیم به صاحبانش برگردانیم. آن وقت شماها میزنید درب و داغنشان می کنید. تکلیف شما را بعدا مشخص می کنم!

یکی از بچه ها گفت:«حالا آن بیچاره را بگو که با خیال راحت حمام می کرده که زیر آوار رفته و به آن ریخت در آمده. هم آبرویش رفته، هم هوش و حواس از سرش!» همه خندیدند جز من و رشید و امیر. به بدبختی بعد از آن فکر می کردم.

 

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 59خیلی خنده‌دار

 


نوشته شده توسط : گمگشته دیار محبت

نظرات ديگران [ نظر]


   1   2      >