: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
سخنان رهبر معظم انقلاب در دیدار با خانواده ی شهید سید مرتضی آوینی در تاریخ 2/2/1372
بسم الله الرحمن الرحیم
خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگرهم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آنها کار بسیار مشکلی است.
به هر حال امیدواریم که خداوند متعال خودش به بازماندگانش به شما پدرشان، مادرشان، خانمشان، فرزندانشان. همه ی کسانشان به شما که بیشترین غم . سنگین ترین غصه را دارید تسلی ببخشد. چون جز با تسلی الهی دلی که چنین گوهری را از خودش جدا می بیند واقعا آرامش پیدا نمی کند. فقط خدای متعال باید تسلی بدهد و می دهد.
من با خانواده های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم. و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگ او شهادت نبود تا ابد قابل تسلی نبود. اما خدای متعال در شهادت سری قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان می دهد.
من خانواده ی شهیدی را دیدم که فقط همان یک پسر را داشتند و خدای متعال آن پسر را از آنان گرفته بود.(البته از این قبیل زیاد دیده ام. این یک نمونه اش.)
وقتی انسان عکس آن جوان را هنگامی که با پدرش خداحافظی می کردکه به جبهه برود می دید با خودش فکر می کرد که « اگر این جوان کشته شود پدر و مادرش تا ابد خون خواهند گریست.»
یعنی منظره این را نشان می داد. بستگی آن پدر و مادر به آن جوان از این منظره کاملاً مشخص بود (من آن عکس را دارم. آن را بعداً برای من آوردند. من هم آن عکس را قاب شده نگه داشته ام. این عکس حال مخصوصی دارد.)
اما خدای متعال به آن پدر و مادر آرامش و تسلایی بخشیده بود که خود پدرش به من گفت: «من فکر می کردم اگر این بچه کشته شود من خواهم مرد.» (یعنی همان احساسی را که من از مشاهده ی آن عکس داشتم ایشان با اظهاراتش تایید می کرد.)
می گفت: «ولی خدای متعال دل ما را آرام کرد.»
در این مورد هم همین است. یعنی وقتی شما می دانید که فرزندتان در پیشگاه خدای متعال در درجات عالی دارد پرواز می کند یعنی آن چیزی که همه ی عرفا و اهل سلوک و آن سرگشته های وادی های عشق و شور معنوی وعرفانی یک عمر به دنبالش گشته اند و دویده اند او با این فداکاری و این شهادت به دست آورده و رضوان و قرب الهی را درک کرده است خوشحال می شوید که فرزندتان به اینجا رسیده است.
امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سالها پیش می شنیدم و به آن ها علاقه داشتم. هر چند نمی دانستم که ایشان آنها را اجرا می کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می کردم. ایشان دو- سه مرتبه آمد اینجا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می کردم و همین جور هم بود. همین ها هم موجب می شود که انسان بتواند به این درجه ی رفیع شهادت برسد.
خداوند ان شاء الله دلهای داغدیده و غمگین شما را خودش تسلی بدهد. اگر ما به حوزه ی آن شهادت و شهید و خانواده ی شهید نزدیک می شویم برای خاطر خودمان است. بنده خودم احساس احتیاج می کنم. برای ما افتخار است که هر چه می توانیم به این حوزه ی شهادت و این شهید خودمان را نزدیک بکنیم.
چند روز پیش توفیق زیارت مقبره ی این شهید را پیدا کردیم. پنج شنبه ی گذشته رفتیم آنجا و قبر مطهر ایشان و آن همرزم و همراهشان –شهید یزدان پرست- را زیارت کردیم. ان شاءالله که خداوند درجاتشان را عالی کند و روز به روز برکات آن وجود با برکت را بیشتر کند. کارهایی که ایشان داشتند ان شاءالله نباید زمین بماند. ان شاالله برای روایت فتح یک فکر درست و حسابی شده است که ادامه پیدا کند.
نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصا این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب هایی که پخش می شد من گوش می کردم. ظاهرا سه- چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد.
حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می کردیم و من اصرار می کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره ها را یکی یکی از زبان ها بیرون کشیدن. و آنها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می کرد. و هر چه هم پیش می رفت بهتر می شد. یعنی پخته تر می شد. چون کار نشده ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان تر بود. این کار هنری تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم کم بهتر و پخته تر شد. من حدس می زنم اگر ایشان زنده می ماند و ادامه می داد این کار خیلی اوج پیدا می کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود. تازه در همین میدان هم منحصر نیست. یعنی بازآفرینی آن فضا از راه خاطره ها یکی از کارهاست. در باب جنگ و ادامه ی روایت فتح کارهای دیگری هم شاید بشود انجام داد. حیف است که این کار تعطیل شود. من خیلی خوشحال شدم از این که زیارتتان کردم.
نوشته شده توسط : گمگشته دیار محبت
گفتگویی با همسر شهید سید مرتضی آ وینی
خانم امینی! در ابتدای گفتوگو از خودتان بگویید.
مریم امینی هستم. متولد سال 1336. تحصیلاتم لیسانس ریاضی و علوم کامپیوتر.
آشناییتان با آقامرتضی چگونه بود؟
قبل از ازدواج، آشنایی چند ساله با هم داشتیم. من ایشان را میشناختم. از سن پانزده سالگی تا نوزده بیست سالگی که این آشنایی به ازدواج رسید.
خانوادهها با این ازدواج موافق بودند؟
خانوادهی من مخالف بودند، ولی برای من مشخص بود که این زندگی مشترک باید شروع شود. صورت دیگری برای ادامهی زندگی نمیتوانستم تصور کنم.
چرا؟
به خاطر این که از همان ابتدا مرتضی برای من حالت مراد بودن را داشت. رد و بدل کردن کتابهای خوب؛ شرکت در سخنرانیها و کنسرتهای موسیقی دانشکدهی هنرهای زیبا که ایشان آن جا درس میخواندند؛ در واقع ایشان راهنمای کاملی برای من بودند.
این موقعیت، یعنی مراد بودن، تا کدام مرحله از زندگی ادامه داشت؟
برای همیشه حفظ شد. این رابطه، شیرازهی اصلی زندگی ما بود. البته گاهی چهرهی این موقعیت به خاطر تحولات فکری تغییر می کرد. گرایشهای ایشان بعد از انقلاب کاملا تغییر کرد. به تبع ایشان، این تغییر در من هم اتفاق افتاد، ولی نسبت برقرار بین من و ایشان همواره ادامه پیدا کرد تا شهادتشان. تا بعد از آن بود که فرصتی پیدا کردم تا برگردم و به نسبت جدید نگاه کنم و ببینم دربارهی امروز چه میشود گفت.
خانم امینی! برای شروع زندگی مشترکتان چه کردید؟
خانهی کوچکی در خیابان شریعتی، خیابان آمل اجاره کردیم. حدود یک سال آن جا مستاجر بودیم. اولین فرزندمان در همین خانه به دنیا آمد. چند سال بعد، چون توان پرداخت اجاره را نداشتیم، به منزل پدری آقامرتضی در خیابان مطهری نقل مکان کردیم. سال 1358 بود. سه سال هم در همین خانه ماندیم. بعد یک آپارتمان هفتاد و پنج متری در قلهک خریدیم و کلی هم قرض بالا آوردیم. حالا صاحب سه فرزند شده بودیم. جایمان کوچک و تنگ بود. آقامرتضی میخواست نزدیک پدر و مادرشان باشند و به آنان کمک کنند. به همین خاطر آپارتمان را فروختیم و دوباره به خانهی پدری آقامرتضی برگشتیم و طبقهی اول این خانه را که دو دانگ آن میشد. خریدیم و ساکن شدیم که تا زمان شهادت آقامرتضی آن جا بودیم.
از احساس آقامرتضی بگویید؛ وقتی بچهی اولتان به دنیا آمد.
برخوردش خیلی روحانی بود. من ندیدم، ولی مادرشان برایم گفتند مرتضی توی اتاق تو، سجدهی شکر به جای آورد و پشت یک قرآن تاریخ تولد و نام بچه را یادداشت کرد. مرتضی خیلی به من و بچهها علاقهمند بودند. به خصوص یکی دو سال آخر این علاقه را خیلی ابراز میکردند و به زبان میآوردند. اینها همه نتیجهی تفکراتی بود که داشتند. روششان تغییر میکرد. هرچه به زمان شهادت نزدیک میشدیم، بدون هیچ اغراقی احساس میکردم داریم به سالهای اول زندگی برمیگردیم. منتهی در این ابراز علاقههای آقامرتضی مرتبا یک حالت ذکر و شکری وجود داشت. بیان ایشان از لطفی که خدا دارد جدا نبود، ولی بچههای روایت فتح میگفتند در لحظههای آخر هم ابراز علاقه میکردند.
از احوال آقامرتضی در روزهای انقلاب بگویید.
یک خصوصیت واحدی است که دو مرحلهی زندگی آقامرتضی، یعنی قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تا شهادت را به هم وصل میکند. از وقتی من مرتضی را شناختم. دنبال حقیقت بود. تحولات کوچک و بزرگ سیاسی، اجتماعی، حتی هنری و ادبی قبل از انقلاب، جستوجوی او را بی جواب می گذاشت. خیلی هم سرش به سنگ خورد. خیلی چیزها را تجربه کرد. همین تجربه ها بود که وقتی با حضرت امام آشنا شد، ایشان را شناخت و به سرچشمه رسید. چیزی که سالها به دنبالش بود، در وجود مبارک حضرت امام پیدا کرده بود. یک ذره هم کدورت در دلش نبود که بخواهد نفس خودش را با این یافتن مقدس قاطی کند. وقتی شناخت، دیگر فاصلهای نبود. به یک معنا به واقعیت رسیده بود. به همین خاطر و به خاطر این واقعیت، هرچه را که نشانی از نفس داشت، سوزاند.
آقامرتضی این واقعیت را چهگونه بروز میداد؟
تمام زندگیش وقف انقلاب شد. خودش هم میگوید از طرف جهاد رفتیم بیل بزنیم، دوربین به دستمان دادند. فرقی نمیکرد. باتمام وجود خودش را وقف انقلاب میکرد و آنچه از او انتظار میرفت انجام میداد. زمان جنگ ایشان را خیلی کم در خانه میدیدیم. هر چند شب یک بار. تمام دغدغهی ذهنیش جنگ بود.
آشنایی آقامرتضی با سینما از کجا شروع شد؟
قبل از انقلاب، مرتب فیلمهای جشنوارهها را میدید و به مقولهی سینما علاقهمند بود. وقتی وارد جهاد شد مستندهای زیادی ساخت، از جمله یک سریال یازده قسمتی به نام "حقیقت" ساخت و مستنددیگری به نام "شش روز در ترکمن صحرا" تهیه کرد که هر دو از مستندهای خوب آن روزها بود.
دربارهی کارشان، در خانه چیزی میگفتند؟
نه! اما دربارهی بعضی فیلمها اظهار نظر میکردند و نقدهای دقیقی داشتند.
بیشتر، حرفهایشان در جمع خانواده دربارهی چه بود؟
بیشتر، ما برای ایشان حرف میزدیم. از اتفاقهای روز، حتی آمد و شد اقوام، و ایشان هم به این حرفها دل میدادند. چه به حرفهای من، چه به حرفهای بچهها. یادم میآید وقتی سمینار سینمای پس از انقلاب برگزار شد و ایشان هم یکی از سخنرانها بودند، برخورد بدی در آن جلسه با ایشان شده بود. شما میدانید در سینمای ما مدعی زیاد است، اما آدم باسواد کم داریم. آن شب وقتی به خانه آمدند هیچ نگفتند. بعدها من در نوشتههایشان در مجلهی سورهی سینما داستان آن شب را خواندم و اخیرا هم نوارش را از روایت فتح گرفتم و فیلمش را دیدم. ایشان در مقابل چه جو عجیبی ایستاده بود و در یک فضای مخالف، قدرتمندانه حرفهای اصلی خودش را زده بود! حتی با سلامت نفس به همهی اعتراضات بیپایهی آنها که به نحو غیر محترمانهای مطرح میشد گوش کرده بود. من وقتی فیلم را دیدم تازه متوجه شدم که چهقدر تحمل آن فضا مشکل بود و آقامرتضی وقتی به خانه آمده بود اصلا مشخص نبود که ساعتها در چنین فضایی حرف زده است. شما میدانید یکی از رنجهای آقامرتضی بیسوادی حاکم بر سینما بود و از طرف دیگر مدعیان زیادی که بودند و هستند.
شاید به همین خاطر است که سینمای امروز ما هنوز نتوانسته نسبت معقول خود را با جامعه برقرار کند.
همین طور است. مرتضی تلاش میکرد که سینما را به دامن ارزشها و فرهنگ اصیل این سرزمین نزدیک کند. این کار سادهای نبود. اگر امروز این تحول فکری در سینما اتفاق نیفتد. در آینده هم ساده نخواهد بود؛ که شاید مشکلتر هم باشد.
یکی از مواردی که خیلی به آن معترفند، ادب آقامرتضی است.
این هم به مرور زمان، شکلهای مختلفی پیدا کرد. همزمان با مسیر انقلاب و اقتضای روزگار، تغییر و تحول در زندگی ایشان در تمام زمینهها پیش میآمد. منحصر به نحوه برخورد با خانواده و یا اطرافیان نمیشود. روششان تفاوت میکرد. شاید یک موقعی حاضر نمیشدند در سمیناری مثل همین که گفتم شرکت کنند. با این که خیلی دور از انتظار نبود که در برابر آن آدمها برخورد خیلی تندی داشته باشند. اگر این اتفاق چند سال پیش از زمانی که واقع شد، پیش میآمد، روش ایشان غیراز این بود این را نمی شودگفت که پیش از این ادبشان کمتر بوده است. مثل این است که صورت ادبشان تغییر کرده است.
شما به قوام مذهبی آقامرتضی اشاره کردید. چه زمانی احساس کردید که این قوام در ضمیر ایشان تهنشین شده و ثبات گرفته است؟
به نظر من، این کشش مذهبی از ابتدا با ایشان عجین بود و همین امر بود که او را به جستوجو برای یافتن حق و حقیقت وامیداشت. وقتی ایشان آن نقطهی روشن و نورانی را دیدند، هیچوقت تزلزلی از ایشان ندیدم. کاملا این درک و دریافت را پیدا کرده بودند که وقتی حق را ببینند. آن را بشناسند. چون از اول نفْس خودشان در میان نبود. وقتی شناختند، موضوع تمام شده بود. انگار مصداق درستش پیدا شده است. موضوعی را تعریف میکنم که به فهم این مطلب کمک میکند. چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضی سیگارش را ترک کرد. دلیلی که برای این کار ذکر کرد این بود که آقا امام زمان در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند. در این صورت من چهطور میتوانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ اینگونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد. در مورد هر آدم غیرسیگاری این احتمال، هرچند ناچیز وجود دارد که یک روزی سیگار بکشد. ولی در مورد آقامرتضی این امر کاملا غیرممکن بود. چون ارادهاش از ارادهی حق ناشی میشد. همان موقع باید میفهمیدم که شهید میشود.
باز هم از آقامرتضی در خانه بگویید.
به تدریج که به زمان شهادت ایشان نزدیک میشدیم و روزهای بعد از جنگ، ما بیشتر ایشان را میدیدیم، با این که تعداد مسئولیتهایی که داشت از حد تواناییهای یک آدم خارج بود. ولی در خانه طوری بودند که ما کمبودی احساس نمیکردیم. با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعا گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود، وقتی من میگفتم فرصت ندارم. شما بچه را مثلا به دکتر ببرید. میبردند. من هیچ وقت درگیر مسائل بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتشان را در این دوران در همین صفها انجام دادند. تمام خرید خانه به عهدهی خودش بود و اصلا لب به گلایه باز نمیکرد. خلق خوشی در خانه داشتند. از من خیلی خوش خلقتر بودند.
آقامرتضی آدم باسوادی بود. مطالعات ایشان از کجا شروع شد؟ چه چیزهایی را بیشتر میخواند؟
تقریبا تمام آثار فلسفی و هنری پیش از انقلاب را خوانده بودند. نامهای داستایوفسکی و نیچه از آن روزها یادم هست که زیاد دربارهاش حرف میزدند. راجعبه کامووداستایوفسکی در مقالهای نوشته بود که آنان فلسفه را زیسته بودند؛ نه این که فقط مطالعه کرده و یا درباهی آن سخن گفته باشند. فکر میکنم مرتضی هم دقیقاً اینطور بود. به خیلیهای دیگر هم میشد باسواد گفت، ولی مرتضی فضای آن روزها و آثار فلسفی و رمانهایش را زندگی کرده بود، و چون با جان و دلش آن فضا را احساس کرده بود، وقتی جواب سوالاتش پیداشد، دیگر درنگی اتفاق نیفتاد و تزلزلی پیش نیامد.
نثر آقامرتضی خاص خودش بود. در اینباره هم بگویید.
به عنوان یک خواننده، حس میکنم نثر ایشان خیلی متفاوت است. مسائل سخت فلسفی را وقتی با نثر ایشان میخوانم، منظور را متوجه میشوم. در صورتی که همان مطلب با نثر یک فیلسوف برایم غیرقابل درک است. احساس میکنم باید خیلی چیزهای دیگر را بخوانم تا آن مطلب را بفهمم. نثر ایشان یک جور شیرینی و حلاوتی دارد. خیلی تاکید داشتند بر استفادهی درست از کلمهها. در بسیاری از مقالاتشان، از یک لفظ متداول آغاز میکنند و به معنای اصیل کلمهی مورد نظرشان میرسند. مخزن کلماتشان غنی بود و به راحتی به آنها دسترسی داشتند. این دربارهی دست داشتن ایشان در انواع هنرها هم صادق است. انگار به یک منبعی وصل بودند که جایگاه آن فراتر از هنرها بود؛ جایگاه حکمت، از آن جایگاه در مورد وجوه مختلف هنر، که در قالب رشتههای مختلف هنری ظاهر میشود، نوشته و حرف دارند.
آقامرتضی چه وقتهایی مینوشت؟
در همان آپارتمان هفتاد و پنج متری که در قلهک داشتیم، دو اتاق بود و پنج نفر آدم. نمیدانم چهطور مینوشت. برایم عجیب بود. هیچ وقت فکر نمیکرد باید اتاق دیگری داشته باشد. خودش را طوری تربیت کرده که میتوانست در همان شلوغی و سر و صدا و بیجایی. پشت میز غذاخوری بنشیند و بنویسد. حتی میز خاصی برای کار نداشت. شبها که از سر کار میآمد. دوساعتی میخوابید و بعد بلند میشد و به نماز شب و مناجات و نوشتن. همه با هم بود تا صبح. صبح هم یک ساعتی میخوابید و بعد به سر کار میرفت.
از احوال خودتان و آقامرتضی در روزهای نزدیک شهادتشان بگویید.
من هم ایشان را نمیشناختم. اصلا این تصور را نداشتم که وقتی برای فیلمبرداری به فکه میروند، شهید بشوند. من آثار شهادت را در ایشان کشف نمیکردم. روزهای آخر، وقتی به فکه رفتند و کار نیمه تمام ماند و برگشتند، گفتند "دو سه روز دیگر باید برگردم فکه." در این چند روز ایشان را خیلی اندوهگین دیدم. مرتب سوال میکردم "چرا اینقدر گرفته و ناراحتی؟" ولی در ذهنم هیچ ارتباطی برقرار نمیشد که اتفاقی افتاده که دوباره دارند برمیگردند. ولی الان که به آن چند روز نگاه میکنم، کاملا مطمئن میشوم که میدانستند. اخرین صحبتهای ما در آن یکی دو روز آخر دربارهی قراری برای روزهای بعد بود. من گفتم این کار را بعد از آمدن شما هم میشود انجام داد انشاءالله. اما ایشان یک دفعه سرشان را برگداندند و دیگر حرفی بین ما رد و بدل نشد. الان که به آن تصاویر نگاه میکنم، میبینم بدون تردید از شهادت خودش اطلاع داشت. همان اواخر وقتی پیشنهادی به ایشان دادم، گفتند "فعالیت این کار صلاح نیست. الان اینقدر برای من مشکل درست کردهاند که اگر آدمی پشت به کوه داشت، نمیتوانست تحمل کند. من به جای دیگری تکیهدادهام که سرپا ایستادهام."
وقتی خبر شهادت آقامرتضی را به شما دادند...؟
حدود ظهر جمعه بیستم فروردینماه، مرتضی در فکه رفت روی مین. صبح شنبه پدر و مادرم آمدند. صبح زود بود. به من گفتند "مرتضی زخمی شده است." تاریک و روشن صبح بود؛ روزهای اول بهار که آرامش خاصی داشت. حالتی میان خواب و بیداری بود؛ مثل همان وقت طبیعت. بچهها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم. مثل این بود که اصلا چنین حرفی به گوشم نخورده که مرتضی زخمی شده است. بچهها که رفتند، پدر و مادرم آرامآرام سرحرف را باز کردند و من باخبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم. ولی نمیدانم چه حالتی بود. فقط این اتفاق را، در آن ساعت طبیعت، خیلی روحانی میدیدم. این وضع همیشه برایم عجیب بود که چهطور است عکسها همیشه میمانند و انگار زمان بر آنها نمیگذرد. در آن لحظهها این توهم جاودانگی در عکس و تصویر برایم شکست. آن موقع یک دفعه حس کردم که اینها چهقدر واقعیت ندارند و مرتضی چهقدر "هست". جایی که در آن بودم انگار زیر و رو شد. گویی در دنیای دیگری بودم. چیزهایی که در اطرافم بود و به طور عینی میدیدم محو و ناپیدا میشد و انگار وجود خارجی نداشت. هیچ چیز نبود. ولی مرتضی بود. آن روز به دنبال تک تک بچهها به مدرسهشان رفتم، چون خیلی زود پرچمها و پلاکاردها جلو خانه نصب شد. صدای قرآن هم میآمد. نمیخواستم قبل از این که بچهها باخبر بشوند. پایشان به خانه برسد. در راه با آنان حرف زدم. وجود مرتضی آنقدر برایم عینی و حقیقی بود که فکر میکردم همهی چیزهای دیگر توهم است و اسیر آن توهم است. به بچهها گفتم "بابا هست، ولی ما او را نمیبینیم." سنگینی اش هست ولی شکرش بیشتر است،خیلی سنگین بود،ولی انگار چشمم فورا روی یک چیز دیگر باز شد که خیلی زیبا بود، سیال بود. مثل همان خواب و بیداری و مثل همان وقت طبیعت، خود مرتضی خیلی کمک کرد تا با این اتفاق برخورد درستی داشته باشم. تا الاآن هم وجود مرتضی را واقعیتر از وجود خودمان میبینیم.
بچه ها چه می گویند ؟ آیا آقا مر تضی را در خواب می بینند ؟
گاهی چیزهایی می گویند .بخصوص پسرم آن هم مثل پدرش آدم توداری است . شاید عنوان بزرگمرد کوچک برای او عنوان مناسبی باشد . البته من هم خیلی پی گیر نمی شوم ولی می دانم ارتباط خودشان را داشته اند .
آثار منتشر نشده ای از آقا مرتضی در دست دارید ؟
بله تعدادی داستان کوتاه است که به تحوی به موضوع اسارت آدمی که در خودش گرفتار است می پردازد . نوشته هایی هم بین شعر و نثر دارد . درگیری ذهنی مرتضی در آن نوشته ها اسارت و گمگشتگی انسان است .این موضوع را خیلی زیبا شاعرانه و عمیق بیان کرده است .
آقا مر تضی چه وقت هایی می نو شت ؟
در همان آپارتمان هفتاد و پنج متری که در قلهک داشتیم دو اتاق بود و پنج نفر آدم . نمی دانم چطور می نو شت . برایم عجیب بود . هیچ وقت فکر نمی کرد باید اتاق دیگری داشته باشد . خودش را طوری تربیت کرده بود که می توانست در همان شلوغی و سر و صدا و بی جایی پشت میز غذا خوری بنشیند و بنویسد . حتی میز خاصی برای کار نداشت . شبها که از سر کار می آمد دو ساعتی می خوابید و بعد بلند می شد به نماز شب و مناجات و نوشتن . همه با هم بود تا صبح . صبح هم یک ساعتی می خوابید و بعد به سر کارمی رفت . یک دیگر از کلمه هایی ویژه آقا مرتضی "جاودانگی " است ... در آثارش هر وقت درباره شهدا سخنی هست سخن از جاودانگی هم هست . شهدا را منشاء این حیات می دانست و با تکیه به آیات و روایات حیات جاودانه برای شهدا قایل بود.
از سفرهای آقا مرتضی بگویید .
به غیر از دو سفر حج سفرهای ب پاکستان و باکو هم داشته اند .
قبل از انقلاب هم مسافرتی به خارج کشور داشت ؟
بله بعد از ازدواجمان برای دیدار برادر های ایشان که در امریکا بودند به آنجا رفتیم .
و بعد از شهادت ایشان...؟
بعد از شهادت ایشان نسبت جدیدی بین ما برقرار شد. مرتضی خودش در یکی از مقالههایی که بعد از رحلت حضرت امام نوشت، جملهای دارد نزدیک به این مضمون "ایشان از دنیا رفتند و حالا بار تکلیف بر شانهی ما افتاده است". دقیقا من چنین سنگینیای را احساس میکنم. پیش از این دستم را گرفته بود و مرا به بهشت میبرد؛ نه به زور، میل باطنی هم بود. من سنگینی بار را خیلی احساس نمیکردم. مثل یک تولد دوباره. خیلی خدا را شکر میکنم. چه موهبتی بالاتر از این برای انسان هست که هم فرصت زندگی عینی با انسانی که قبلهی همهی خواستههایش است و هرچه از زندگی میخواهد در او میبیند داشته باشد، و هم فرصت تامل و تفکر در وجود این انسان و زندگی را پیدا کند. مرتضی میگوید "شهدا از دست نمیروند. بلکه به دست میآیند." برای همه این فرصت نیست که این به دست آمدن را تجربه و حس کنند. حالا من نمیدانم چهقدر در این مسیر هستم و آن را با این بار سنگین طی میکنم. یعنی من مرتضی را بار دیگر به دست آوردهام و خیلی شاکر هستم.
برگرفته از کتاب: مرتضی آیینه زندگی ام بود
نوشته شده توسط : گمگشته دیار محبت
اوائل سال 72 در ارتفاع 112 فکه، همراه بچه ها توى راه کارى مى رفتیم جلو. حمید اشرفى دوربین در دست داشت و مدام عکس مى گرفت و به قول بچه ها صحنه ها را شکار مى کرد. به شیارى رسیدیم که عبور از آنجا را خطرناک تشخیص دادم. احتمالا آب باران بعضى مین ها را شسته و پائین آورده بود. بهتر دیدم که از روى یال یکى از تپه ها رد شویم. همین طور که داشتیم از یال، راه کار مى زدیم و جلو مى رفتیم، به یک مین والمرى برخوردم که درست وسط راه کار قرار داشت. یک ترکش خمپاره خورده بود به کلاهک و شاخک هاى مین و آن را کج کرده بود. اشرفى پرید جلو و گفت که بگذارم او مین را ببرد. خنده اى کردم و گفتم: «پدر آمرزیده... بزرگترى گفتند، کوچکترى گفتند، برو عقب».
بچه ها را هدایت کردم به پائین یال و دراز کشیدند، که اگر زد، ترکشش به آنها نخورد و هر بلایى هست سر خودم یکى بیاید. به قول بچه ها ایثارگر شده بودم.
بچه ها که دور شدند، خیلى آرام با سرنیزه خاک هاى اطراف مین را خالى کردم و آن را برداشتم. مین خیلى حساس شده بود و با کوچکترین لغزش امکان زدن وجود داشت. رفتم که آن را ببرم وسط شیار، در جایى بگذارم که محل گذر نباشد تا کسى آسیب نبیند. توى حال خودم بودم، با آن احتیاط و حساسیت، آرام آرام، قدم برداشتم. در حالى که نگاهم به مین بود، مواظب جلوى پایم بودم تا سنگ یا چیزى نباشد که پایم به آن گیر کند و بیفتم زمین و...
حمید اشرفى در گوشه اى به کمین نشسته بود که عکس بگیرد. حالا یا به قول بچه ها منتظر بود مین در دست من منفجر شود و یک صحنه جالب بگیرد، یا اینکه صحنه برایش جالب آمده بود و مى خواست آن را ثبت کند. به نظر او صحنه قشنگى بود و مى خواست آن را شکار کند.
یک لحظه چرخیدم که به طرف شیار بروم و مین را آنجا بگذارم. ناگهان با صداى شاتر دوربین حمید که اتوماتیک بود و صداى «قیژه» زیادى مى داد، دلم خالى شد. یک آن موهاى بدنم سیخ شدند. بدنم سرد شد. احساس کردم مین توى دستم منفجر شده، درجا میخکوب شدم. قلبم داشت از جا کنده مى شد. حالم که سرجا آمد فهمیدم صداى دوربین آقا حمیده بوده. نگاهى که به دستهایم انداختم، تازه متوجه شدم مین از دستم رها نشده است. شروع کردم به داد و فریاد سر او. گفتم: «لامصب فهمیدى چى شد؟ نزدیک بود مین را بیندازم زمین». خندید و گفت: «حیف شد مى توانست صحنه قشنگى باشد».
حالا من داشتم حرص مى خوردم، کفرم درآمده بود. او خونسرد دنبال سوژه مى گشت. شدت ضربان قلبم بالا رفته بود، احساس کردم قلبم در سرم مى زند. زانوهایم دیگر توان حرکت نداشتند. بدجورى شل شده بودم، چون یک لحظه همه چیز را تمام شده احساس کردم. تازه فهمیدم هنوز براى شهادت آماده نیستم. آن عکس بعدها چاپ شد و صحنه جالبى هم شده، در عکس برافروختگى چهره ام بسیار نمایان است. هرگاه به آن نگاه مى کنم، سعى مى کنم نگاهى به درون خودم بیندازم. آیا هنوز آن اضطراب و آشفتگى را دارم یا نه. ولى هر بار که چشمم به آن عکس مى خورد یک لحظه مکث مى کنم.
آن روز ده دقیقه اى سرجایم نشستم تا حالم جا بیاید، بعد مین را بردم توى شیار گذاشتم.
نوشته شده توسط : گمگشته دیار محبت